دلنوشته های زیبای مادر به دختر
به گزارش تیم علمی، دلنوشته های مادر به دختر بدون شک زیباترین و عاشقانه ترین احساسات را به همراه دارند. زیباترین دلنوشته های مادر برای دختر را در خبرنگاران بخوانید.
از پروفایل ما وبلاگ بخار دیدن نمایید.
خبرنگاران | سرویس سرگرمی - دلنوشته های مادر به دختر به اشتراک گذاشتن احساسات پاک مادرانه، جملات زیبای مادرانه، عاشقانه برای دختر و اشک ها و لبخندها است. مادر از تلخی و شیرینی زندگی برای دخترش می نویسد چون در وجود او خودش را می بیند. منتخبی از دلنوشته های مادرانه برای فرزند دختر را در مطلب پیش رو بخوانید.
دلنوشته های مادر برای دختر نوزاد
در روز میلادت گویی دوباره زاده شدم. آن روز همه گل ها برای من می شکفتند...
فرشته کوچولوی روی زمین، سلام! در این صبح زیبا که صورت ماه تو را بوسیدم، از این همه لطافت به وجد آمدم. در حالی که تو را در آغوش داشتم، روبروی آینه ایستادم. به آینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: یعنی من واقعاً مادر شده ام؟ با تعجب به خودم نگاه کردم. چهره ام خسته تر از گذشته به نظر می رسید. یک نگاه به تو انداختم. نکند حضور تو باعث شده که پیر شوم؟ اما نه! انگشت های ظریف و ناخن های صورتی شکننده تو جوانه هایی هستند که نشان می دهند، روحم بهاری تر از گذشته است. چشم های تو چراغ هایی هستند که امروزم را و آینده ام را روشن می کنند. پیشانی بلند تو خبر از طالعی بلند می دهد.
اندکی بعد صدای گریه ات بلند شد و برای شیر دادن به تو آماده شدم؛ آن وقت که شیره جانم را نوشیدی، همه چیز باورم شد. باورم شد که آری! من هم مادر شده ام. آنچه سالها آرزویش را داشتم، مادر شدن بود. هرگاه مادرانی را می دیدم که با دخترانشان حرف می زنند، می خندند، راه می فرایند و آنها را در آغوش می گیرند، دلم می خواست من هم دختری داشتم. حالا ارزوی کوچک من در آغوشم است.
تو را که توی تخت می خوابانم، سراغ کمد لباس ها می روم. لباسهای شماره یک به همین زودی کوچک شد و باید آنها را کنار بگذارم. راستی کی بشود آن لباس توری صورتی را که قبل از تولد برایت خریده ام بپوشی، دست هایت را از دو طرف باز کنی و ریزه ریزه برایم برقصی؟ از خیالش هم ذوق می کنم و لبخند بر لبانم نقش می بندد. چه برسد به وقتی که واقعی، واقعیِ واقعی... آن وقت ذوق مرگ نخواهم شد؟ کی بشود لباس توری عروسی بپوشی و زیباترین...
چقدر حضور تو فکر و خیال های شیرین و امید و آرزوهای رنگی به خانه ما آورد. سپاسگزارم که به دنیا آمدی. سپاسگزارم که طلوع کردی، تو که هم ماه هستی و هم خورشید زندگی من.
بیشتر بدانید: دلنوشته هایی برای پسرم
دلنوشته های مادر برای دختر در سن کودکی
لبخندهای تو معجزه هستند و صدای زیبایت برای من اکسیر جوانی است...
عسل من! به اتاقت می آیم. به میز تحریرت نگاه می کنم. گاهی وقتی سرت را پایین می اندازی و سعی می کنی تکالیف مدرسه ات را انجام دهی، متوجه آمدن من نمی شوی و من از این همه تمرکز شگفت زده می شوم. ناغافل سرت را بالا می آوری، مرا می بینی و جدی و عبوس می گویی:به من نخند! نمی خندم. فقط ذوق می کنم از داشتن همچون تو دختری که مایه افتخار و سربلندی من است.
پرده ها را کنار می زنم تا نور خورشید را مهمان اتاقت کنم. عروسک هایت را که گذاشته ای توی قفسه ها بر می دارم و می بوسم. چند وقت است که به آنها دست نزده ای؟ چند وقت است که با دنیای خاله بازی خداحافظی کرده ای؟ چند وقت است کفش های پاشنه بلندم را توی اتاقت پیدا نکرده ام؟ چند وقت است به من نگفته ای برایت کتاب بخوانم؟ چند وقت است که نگفته ای به من نگو عسل، بگو مربای هویج؟ چند وقت است که نگفته ای به من نگو خواب پرتقالی ببینی، بگو خواب شیرموزی ببینی؟ چند وقت است بزرگ شده ای؟
امروز صبح قبل از رفتن به مدرسه، دندان شیری ات را که افتاده بود، نشانم دادی و گفتی کاش جای آن زود دربیاید. بعد خواستی آن را توی دستمال بپیچم و یادگاری نگه دارم. یادگاری چی؟ یادگاری از کودکی؟ این یعنی خداحافظی با دوران کودکی و ورود به دنیای بالغ شدن؟ یعنی حالا بزرگ شده ای و می توانی آن دختری باشی که پای درد دل هایم بنشینی؟
می دانم! هنوز برای این حرف ها زود است. اگرچه این روزها هم به اندازه سن و سال خودت بزرگ هستی، هروقت می خواهم کاری انجام دهم، دستم را می گیری و می گویی:بگذار من انجام بدهم. عزیز دل مادر، کارهای نصفه و ناقصت را دوست دارم. وقتی شیشه ها را به جای تمیز کردن، کثیف می کنی و رد پارچه نمدار روی آن می ماند. از کار خوبت تشکر می کنم و شب وقتی که خوابیدی، از اول شیشه ها را پاک می کنم. بعد می آیم پیشانی ات را می بوسم، ماه پیشانی من! تو میان خواب و بیداری لبخند می زنی و آن وقت است که دوست دارم بنشینم و تا صبح برایت بنویسم.
بیشتر بدانید: متن عاشقانه برای فرزند
دلنوشته های مادر برای دختر نوجوان
دخترم! از من که دور می شوی، قلبم با تو است تا برگردی. تو با دوقلب زنده هستی...
این روزها که تو را می بینم، یاد نوجوانی خودم می افتم. یاد رابطه ای که با مادربزرگت داشتم. آنچه او از من می خواست گویی در هر لحظه مرا کنترل می کرد. شاید همان وقت ها به خودم گفته بودم:من هرگز شبیه مادرم نخواهم شد. امروز که با صدای بلند به تو گفتم:کجا بودی؟ و تو عصبانی فریاد زدی:هیچ جا! فهمیدم که چقدر شبیه مادرم شده ام. و تو چقدر شبیه من هستی. انگار خودم را پرورش داده ام. تو هم بالاخره یک روز از من دور می شوی، مادر می شوی، آن روز به خودت می گویی:من هرگز مثل مادرم نخواهم شد! مخالفت های دخترت را که دیدی، به حرف های من می رسی.
یادت هست روزی را که به بازار رفتیم؟ غمگین لبخند زدم و در سکوت فقط سرم را تکان دادم. آن روز مثل خیلی روزهای دیگر من با نظر تو مخالف بودم. دوست نداشتم آن مدل لباس را بخری چون به نظرم برازنده تو نمی آمد.اما بارها و بارها به خودم قول داده ام که تو را درک کنم. تو را جوری تربیت کنم که مرا آن گونه تربیت نکرده اند. سخت نگیرم. نظرم را به تو تحمیل نکنم. اما باز هم تو راضی نیستی. فکر می کنی که مادر خوبی نیستم و می توانستم بهتر باشم.
دوست ندارم احساساتت را از من پنهان کنی.از طرفی دوست ندارم وقتی خودت چیزی نمی گویی من از آن صحبت کنم. هرچند مادر با یک نگاه همه چیز را می فهمد. دلم نمی خواهد به آنچه در دل داری برچسب یک عشق بچگانه و خام و بی فایده بزنم. چیزی نمی گویی و من از لبخندهایت موقعی که گوشی ات را نگاه می کنی، از گریه هایت و روزهایی که کلافه دور خانه می گردی و روزهایی که می گویی با دوستم بیرون بودم و اسم دوستت را به من نمی گویی، همه چیز را می فهمم. نگو این طور نیست و نگو از کجا می دانی؟ فراموش نکن من روزگاری هم سن و سال تو بودم.
دختر عزیزتر از جانم! نیاز به کنایه نیست، مقام دوست داشتن و دوست بودن را... آه! گلایه را کنار بگذارم. کاش می شد دور تو حصاری از خودم می کشیدم.
منبع: setare.com